سخن شعر است اگر حتي صداي مرغكي آيد....
|
سخن شعر است اگر حتي صداي مرغكي آيد.... + نوشته شده توسط در و ساعت
21:17 |
اندوه دل را می برد، باران که بارد نمنمک خسته از این مردم شدم، با این همه دوز و کلک
هر کس به فکر منفعت، در جستجوی منزلت زخمی کند افکار ما، بر زخم ما ریزد نمک
پنهان شوند در چهره ها، عاشق کنند با خنده ها هرگز نمی دانند وفا، یک دلبر و چند تا یدک
دنیا شود گر کامشان، اما شود این کارشان: بر مال یکدیگر حسد، بر کار یکدیگر سرک
من خود به چشمم دیده ام، هر گاه محبت می کنی قدر محبت میشود، در حد یک یا چند الک
دنیا به سان جنگل است، هر کس طعام دیگری آیا توان کرد زندگی، با این همه گاو و خرک
طاها بد مردم مگو، آن خوردن گندم مگو بر هیبت خلق بشر، سجده زند جن و ملک
آدم اگر آدم شود، گنجینه ی عالم شود بالا رود در آسمان، بالاتر از شمس و فلک + نوشته شده توسط در و ساعت
15:45 |
خداوندا چرا کردم من این کار ز جان نازنینم رفت دلدار
دلم شورش به سر دارد و لیکن برای عاشقی دیر است انگار
عزیزان قدر محبوبان بدانید که حسرت می شود سهمت به یکبار
دلش را می شکستم من خدایا گنه کارم گنه کارم گنه کار
بپای عهد خود جانش فدا کرد چرا عهدم نبودم من وفادار
فغان و ناله و قلبی پر اندوه به حسرت گشه ام هر دم گرفتار
به امید وصال یار دیرین منم زنده به این دنیا بدهکار
خداوندا جدایی طاقتم برد وصالی ده بیا حل کن تو این کار
شهریور 1400 + نوشته شده توسط در و ساعت
13:45 |
عجب شوری تو اندر سینه داری تو اندامی عجب نرمینه داری
نمی گویم بود یک سال و اندی تو مهری با دلم دیرینه داری
بود مویت بلند و ارغوانی که با آن حالتی مستینه داری
تو زیبایی تو رعنایی تو برنا گمانم یک نسب تهمینه داری
تو چشمانی به رنگ آسمانی برای غارت هر سینه داری
دلت شاد و لبت خندان الهی که قلبی عاشق و بی کینه داری
هزاران عاشق و دلداده، لیکن تو صدا ها کشته و بازنده داری
گمانم میل طاها شد میسر که با او خلوتی فرخنده داری
بهمن 1399 + نوشته شده توسط در و ساعت
13:44 |
ای دختر شب های من، هر شب تویی رویای من شاید نباشی پیش من، اما تویی دنیای من
هر دم تویی در شعر من، گر شعر نو گویم، غزل وصفت نگنجد بیت من، من جوی و تو دریای من
عشقت بود در جان من، در سینه ی پنهان من من عاشقی سر گشتم، آیا شوی شیدای من
مهرت بود چون آتشی، هر دم بسوزد شعله اش این جان ناقابل فدا، آتش بزن هر جای من
ای دلبر شیرازی ام، از دوریت ناراضی ام دروی مکن از پیش من، ای گمشده پیدای من
یک دم بخوان در گوش من، تو میشوی آغوش من لب میدهی در نوش من، ای جان لبت دنیای من
دل می رود از دست من، با دیدن گیسوی تو گیسو بپوشان ای صنم، بندی مزن بر پای من
من خود بدیدم دلبران، دوری کنند از اخترات همره شوند با دیگران، زخمی کنند اعضای من
دنیا شود در کام من، گر تو شوی در دام من نامت شود در جان من، ای نام تو شیوای من
شاید جدا باشی ز من در این زمان اما بدان ما با همیم بانوی من، در عالم رویای من
اسفند 1399 + نوشته شده توسط در و ساعت
13:40 |
ای دوست تویی زیبا، معشوقه ی زیبایی ای یار تویی رویا، معشوقه ی رویایی
در پیش توام اینک، زیباترین موقع با گوش شنیدم حرف، اکنون شده بینایی
با حالت شیدایی، دل را ببری از من دل را تو بری از من، با حالت شیدایی
در حرف نمی گنجد، وصف رخ زیبایت از بس که تو زیبایی، در وصف نمی آیی
اندیشه این ذهنی، انگیزه این شعری آرامش این جانی، آسایش انسانی
با روح اهورایی، در من بدمیدی باز روشن شده این شورم، در این شب ظلمانی
با چشمک شیطانی، مدهوش کنی جانی از هوش بری یاری، با لعبت شیطانی
شاید که پری زادی، در حالت جسمانی یا آن که ز بالایی، در کسوت روحانی
طاها تو خراسانی، از یار چه میدانی شاید که ز شیراز است، یک دلبر ایرانی
شهریور 1400 + نوشته شده توسط در و ساعت
13:31 |
گر چه دلگیرم ز یارم این زمانعشق او در دل بدارم همچنان یک جفا و صد هزاران مرحمت قلب من باشید وسیع و بی کردان دی 1401
به یاد عهد دیرین ای نگارم دلم خواهد تو باشی در کنارم تمام ترس من این است که یک روز سراغم را بگیری از مزارم شهریور 1400 ------------------------------------------------ بمان دلبر که رفتن فکر پوچ است نبُر مِهرم که اکنون وقت دوچ است به این ناز و پَلیواری که داری گمانم دختر شعرم بلوچ است
نرو دلبر که بی من پوچ پوچی بمانی تا گلی زیبا بدوچی به این نقشِ پولیواری که داری یقینا دختری زیبا بلوچی
دوچ = دوختن به زبان بلوچی تیر 1400 ------------------------------------ تویی زیبا تویی خوشگل خدایی تو هستی صاحب این دل خدایی تو دریایی تو امواجی خروشان منم آن تشنه ساحل خدایی
چقد زیبا چقد خوشگل تو هستی چقد آرامش این دل تو هستی میان این همه دختر به دنیا فقط این صاحب منزل تو هستی
آبان 1396 ------------------------------------------ او حرف دلم عجب اساسی می خواند انگار که او علوم سیاسی می خواند تا عاشق او شدم و فهمیدم که معشوقه من روانشناسی می خواند
مهر 1395 ------------------------------------------- خوشا روزی که دلبر در بغل شد بر او شعرم دو بیتی و غزل شد نه دیروز و نه امروز و نه فردا بدان مهرت به قلبم تا اجل شد اسفند 1396 -------------------------------- یه یک یا چند دقیقه بعد این ببینم بعد آن من مه جبین نمی خواهم ز دنیا هیچ آن فقط رویت ببینم نازنین تیر 1395 ---------------------------------------- دلم از این همه بهتر تو بیند میان این همه کفتر تو بیند ز فضل و لطف و احسان خدایی به هر جا بهترین دختر تو بیند
آبان 1388 ---------------------------- شب است و جزوه ای در دست دارم دو چشمانی خمار و مست دارم کنم صد شکوه و صد ناله امشب چرا علمی چنین من پست دارم
دی 1388 ----------------------------------- دلم از عشق او خالیست امشب تو گویی قلب من عالیست امشب چو آن دلبر بشد امشب فراموش شب میلاد و خوشحالیست امشب
زمستان 1389 ------------------------------------------ چرا ای دل ترا تنها فغان استز چشمت اشکها جاری، روان استاگر زلفی ترا کرده پریشانبدان آن زلف، مال دیگران است
تیر 1388 ------------------------------ تو را من دوست دارم ای بهارم به یادت شعر زیبا می سرایم تو را در لحظه های زندگانی به آغوش محبت می سپارم
آذر 1388 ----------------------------------- من از افسردگی افسرده حالم من از بیچارگی، بی چاره نالم مرا از یار خود چندی خبر نیست کجا دارم خبر از ماه و سالم
زمستان 1390 ----------------------------------------- + نوشته شده توسط در و ساعت
13:22 |
بیمار توام، بیا طبیب من باش دلتنگ توام بیا نصیب من باش
از جور زمان دلم شکست ای یار از غم برهان بیا حبیب من باش
با هیچ سخن نشد دلم راضی یک دم تو بخوان، توام خطیب من باش
طاها ز قلم نبرده هیچ سودی اینک تو نویس، بیا ادیب من باش
میوه که به من، خریدنش گران است یک قاچ زنم بیا تو سیب من باش
چون نیست به این شعر دگر قافیه تو قافیه ی عجیب غریب من باش
خرداد 1395 + نوشته شده توسط در و ساعت
12:16 |
در بین همه دلبر، تنها تو شوی دلبند
لبخند لبت قندیست، شهد و شکری شیرین
آن چشم خمار و مست، وآن گونه ی فرخنده
شیوا تو در این مصرع، مژده بده این دل را
در بند تو بودن را، ترجیست به آزادی
بر من نزنید طعنه، از یار چه میدانید
اسفند 1399 + نوشته شده توسط در و ساعت
12:4 |
منم اکنون گرفتار مدرس
هزاران حکم و فرمان نظامی
کلاس درس و گفتار عقیده
تفنگ و باز و بسته کردن آن
هزاران چپ چپ و راست و عقبگرد
نمی خوابند تا صبح دمیده
بیابان و شبیه قحط سالی
ز یاد من نمی گردد فراموش
اوایل سخت و بعدا سهل و عادی
بجای همسر و مهر و عطوفت
به پایان میرسد این دوره هم زود
به یاد خاطرات خوب و شیرین
شهریور 1400 + نوشته شده توسط در و ساعت
11:50 |
من پدر را دوست دارم چون بهشت از پدر دارم نشان سرنوشت با پدر باشد صفاي زندگي در پدر بينم وفاي زندگي من به دستش پينه ها ديدم بسي چون پدر هرگز نمي باشد كسي روز و شب در محنت و زحمت بود عشق او در كار بي منت بود سر به بالش مي كند با خستگي شكر اين دارد ندارد بستگي از براي لقمه اي نون حلال روز را شب مي كند آن بي مثال او بود يك كوله باري تجربه خوب و بد را ديده از دنيا همه از خوشي و ناخوشي طعمي چشيد از جفاي روزگار سختي كشيد ليك هرگز او ندارد ادعا اينچنين باشند آنها پيش ما گرچه مي باشد بهشت با مادران خود پدر باشد بهشتي جاودان در پدر جويم صفت،مردانگي از پدر بينم فقط بخشندگي عمر او در زحمت ما مي گذشت بي گمان در حسرت ما مي گذشت عشق او آن بود ما خندان شويم با گذشت زندگي انسان شويم ليك ما يادمان رفت آن زمان قلب ما شد سخت تر از هر مكان فكر خانه هاي سالمندي شديم واي بر ما اينچنين جاني شديم... به مناسبت روز پدر + نوشته شده توسط در و ساعت
11:16 |
در اشك هزار حرف پنهان است اي دوست دلم هميشه باران است
هر شب من و اشك گفت وگو داريم گويي كه دلم به پيش او مهمان است
چون قطره ي اشك بر زمين افتد انگار غمي بود كه پايان است
گر حكم شود به ما فقط خنديد آنوقت بود كه اشك زندان است
چون درد ترا نشد دگر درمان آنگاه بدان كه اشك درمان است
چون قطره صدف زآب بيرون گشت اشك است كه ارزشش نمايان است
زمستان 1390
+ نوشته شده توسط در و ساعت
19:23 |
کاش می مردم میخسبیدم به خاک زیر آن شن های پاک کاش در دست من بود این جهان این منزلگه ویرانه ها بی خانه ها می سرودم ناله های بی قرار از دورن سینه ای بی انتظار نا امیدم، نا امیدم نا امیدم دل ندارد سوی این دنیا امید کاش می گشتم من تباه با جواز خودگشی افسوس که آن باشد گناه افسوس که آن باشد گناه
زمستان 87 + نوشته شده توسط در و ساعت
14:40 |
بدان مادر گل روي جهان است بدان مادر هميشه مهربان است زمادر كي توانم من سخن گفت كه او زيباتر از رنگين كمان است گلي از باغ زيباي بهشت است در اين دنيا به ما او ارمغان است براي شادي طفلان خويشش چه شبها تاسحر دردش بجان است اگر كودك شود نالان و گريان براي درد او قلبش تپان است جواني گر كند او را فراموش بگويد او نمي داند جوان است اگر كودك شود روزي ز او دور تو گويي قلب او همچون خزان است بدارش قدر مادر را تو اي دوست به جان خدمت كنش تا در توان است الا اي آنكه كردي او فراموش نمي داني كه اين دنيا روان است اگر مادر دلش از ما برنجد به اين دنيا و آن دنيا زيان است بهشتي گشته اندر زير پايش براي آنكه با او مهربان است اگر با او كني مهر و محبت بدان جايت بهشت جاودان است اگر اكنون من از او گشته ام دور بدان مادر مرا در قلب و جان است زمستان 1387 + نوشته شده توسط در و ساعت
20:49 |
نشانه عشق
دلم از او گرفت اين دل بهانه است جهان از ما نشد رسم زمانه است
زخوش نامي ننوشيدم شرابي نمي دانم چرا مستي نشانه است
زعهد گل نمي بينم وفايي كه عمر گل چو عمر مي روانه است
سزا اينست تنها زيست دائم كه تنهايي چه حالي عاشقانه است
به او گفتم ولي هرگز نفهميد كه عشق من چه عشقي صادقانه است
عجب او هم سخن هايي به من گقت گمانم حرف او هم عاقلانه است
به من گفتا تو اي مرد سبك سر نمي فهمي كه عشق من زنانه است
بود ناز و بد اخلاقي سرشتم اگر عاشق شوم اينها نشانه است
+ نوشته شده توسط در و ساعت
20:3 |
دنبال او
چون چشم نظر به روي او شد پس پاي به جستجوي او شد
چون دست به سوي موي او رفت لب نيز به گفتگوي او شد
تا گوش شنيد حرف او را او نيز به سمت كوي او شد
چون عقل ز اين ميان خبر شد او نيز به خيال روي او شد
اينها كه همه به طرف او رفت ناچار دلم به سوي او شد
چشم و دل و گوش و عقل ودستم يك دست بهانه جوي او شد + نوشته شده توسط در و ساعت
13:50 |
او منی گوهار(اي خواهرم)پہ بلوچ شیرزالان(براي شير زنان) او منی گوھـــــــــار، او منی گوھـــــــــــار (اي خواهرم اي خواهرم) چمّـــــــــان وتی پچ کن بچــــــــــــــــــــــار(چشمانت را باز كن ببين) بشکن وتــــــــی براتــــۓ تــــــــــــــــــوار(بشنو صداي برادرت را) نیست انت منــــــا بازیـــــــں قــــــــــــــرار(من تاب وتحمل زيادي ندارم) او منی گوھـــــــــار، او منی گوھـــــــــــار(اي خواهرم هي خواهرم) پــــــر چا تو ھستۓ بـــــے تــــــــــــــــوار(چرا هستي بي صدا) بیا منی گوھـــــــار، بؤشت مــئ کنــــــــار(بيا پيش ما اي خواهرم(دراجتماع باش)) جــــــاہ تئی نہ انت بس مــــــــــــــاں دوار(جاي توماندن درخانه نيست) او منی گوھـــــــــار، او منی گوھـــــــــــار(اي خواهرم هي خواهرم) در بـــــــؤ چہ اے لونجیـــــں تھـــــــــــــار (دراين دنياي تنك وتاريك) دیـــــما وتی دستـــــــــان شھــــــــــــــــــار(بيا جلو ودست هايت رادراز كن) حقـــــــــــان وتی پجّــــــــاہ بیـــــــــــــــــار(وحق خودت را بدان واز آن دفاع كن) او منی گوھـــــــــار، او منی گوھـــــــــــار(اي خواهرم اي خواهرم) پــــــــــر چا گریـــــــــــــــــــوۓ زار و زار (چرا زار زار گريه مي كني؟) تــــــــئ دل، من زانان نیست تـــــــــــــلار)(من مي دونم كه دل تو صخره نيست) بلۓ اے بوت نہ کنت انت تـــئ ســــــــزار*(هرچند که می دونم قدرتا نمی دونند) من الــّماں او منـــــی گوھــــــــــــــــــــــار(ولی من ارزشت را می دونم) دگنیــــــــــا نہ بیت انت یک قــــــــــــــــرار (دنیا همیشه به یک حالت نمی ماند) بلّ بازیــــــــن وتی لـــج و میــــــــــــــــــار(کناربزارکسانی که بخاطرضعف ازت حمایت میکنند) بیـــــــا بؤشت گؤں مــــــردان یک کتـــــا(بيادر كنار مردها بااقتدار بايست) او منی گوھـــــــــار، او منی گوھــــــــــــار(اي خواهرم اي خواهرم) پــاد آ ! کنیـــــن سلّ رسمـــے گـــــــــــــار(برخيزيم ورسم هاي بد را نابود كنيم) پــچ کنیـــــن راھے پہ آ نوکیــــــں دیــــــار(باز كنيم راهي براي افق هاي نزديك(پيروزي)) او وارک * منـــــی، او منی گوھـــــــــــــار(اي خواهر عزيز اي خواهرم) شستـــــــــــون ۓ تــواراں گـــوش بــــــدار(اي شستون(شاعر)فرياد ها را بشنو) استــــــــون جنت انت یک قــــــــــــــــــــرار(رعد وبرق مدام درغرش است) تــــــــاں کـــــــــد بنندیــــــن انتظـــــــــــــار؟ (تا كي منتظر باشيم)؟ برگرفته ازوبلاگ وشين بلوچي نام ونشان ومعني اينجانب(مدير همين وبلاگ) + نوشته شده توسط در و ساعت
21:28 |
یک بَرے جی گُوش سَد بَرا جی جان اِت کَناں شَنــک اون ءُ هیـرات ، کولیگ ءُ کربان ات کناں « یک بار اگر مرا صدا بزنی صدها بار جان خویش را فدا می کنم» شانک بِدئے چمّاں تو من ءَ نیم چمّے بچار سرومگ ءِ پـیـم ءَ دیدگ ءُ چـمّــان ات کناں « به سویم نظری بینداز ،با گوشه چشمت به من نگاهی بیفکن ؛ همچون سرمه تو را بدیده و چشمانم پذیرا خواهم بود » مَن پَہ تَئی مهراں هِچ وڑا چَکّ ءُ پد نہ باں یَـک بَــرے کائے مَن وَتی مـهـمان اِت کَناں « من در رسیدن به تو هیچ وقت نا امید نمی شود می دانم یکبار می آیی و من تو را میهمان می کنم » « رهگوز » ءِ کُــلّ ءَ یَــک بَرے رُژنــایی بِدئے گُڈ سری اوست ءُ من وتی ارمان ات کناں «به کلبه فقیرانه این رهگذر ( شاعر ) روشنایی بخش تا تو را داروی دردهایم کنم » + نوشته شده توسط در و ساعت
15:41 |
|
|